و نوشته است...
اگر بیایی "دحوالارض"شاید بیایی....
باز ضربان قلبم بالا می رود،دست هایم می لرزد چشم هایم سرخ می شود و سرم گیج می رود
با دست هایم حساب می کنم...چند روز مانده تا؟
یعنی می شود همه چیز فرق کند؟
زهیر راهش را از ح س ی ن جدا کرده بود تا دلش نلرزد اما خدا برنامه های آدم هایی را که اهل حساب و کتاب اند راحت تر در هم میپیچد...
زهیر حسابش را نکرده بود که شاید آن خیمه نزدیک...خیمه ح س ی ن باشد....
صدایش زد...
دلش لرزید...
چون در دلش مهر ح س ی ن را داشت....
...
*
این چند روز هرجای حرم که می خواهم بنشینم...انگار نمی توانم
نمی شود که بتوانم....
مگر می شود این روزها حرم نیایی؟
نمی شود که بتوانم....
دست هایم را پنهان می کنم ....که ممنوعه چیدن هایم را تداعی نکند
...
....
........
من و عبای شما نه! من از خودم گله دارم
من از خودم که شمایی...چه قدر فاصله دارم....
دلم هوای صحن وسرایت راکرده آقا...
دلتنگ و دلشکسته ام....
دستم را بگیر....
نگذار نابود شوم....
.
.
.
التماس نور در بندگی هایتان...